سناریو
"مارگارت فاستر "، تنها دختر "هنری فاستر " کارگردان مشهور امریکایی به همراه مادر خود "باربارا جونز "در یک تصادف از دنیا رفت. در یک شب بارانی در بوستون، خیابانها زیر نور زرد چراغها میدرخشیدند و قطرات باران روی پنجرههای اتومبیل مارگارت و مادرش می رقصیدند. بحث و جدالی که از مدتها پیش میان پدر و مادرش شکل گرفته بود، حالا به اوج خود رسیده بود، و مارگارت در سکوتی تلخ پدرش را مسبب این نزاعها میدانست. لحظهای بعد، فریادی کوتاه و برخوردی مهیب همهچیز را تغییر داد. ماشین از کنترل خارج شد و به درختی برخورد کرد. بوی سوختهگی روغن و صدای لرزش آخرین نفسهای موتور ماشین، مارگارت را به خود آورد. مادرش بیحرکت بود، و خود مارگارت نیز در حال از دست دادن هوشیاری بود. در آخرین لحظات زندگیش، مارگارت در ذهنش تنها به نفرتش از سینما فکر میکرد؛ دنیایی که پدرش را بیشتر از خانوادهاش به خود جذب کرده بود و عامل نابودی رابطه او و مادرش شده بود. با صدایی لرزان اما پر از خشم، زمزمهای کرد که انگار همهی دنیای اطرافش را فرا گرفت: "همهی آنان که از سینما لذت میبرند، بازیگران، کارگردانان، و حتی تماشاگران، به نفرین من گرفتار شوند. اشکهایمان بر زندگیهایشان باران خواهد شد." از آن شب، افسانهای در شهر بوستون شکل گرفت. داستان کسانی که پس از تماشای فیلم یا کار در دنیای سینما، دچار کابوسهای عجیب، بدبیاریهای ناگهانی و حتی وحشتهای غیرقابل توضیح میشدند. بسیاری گفتند که روح مارگارت در سینماها پرسه میزند، بهدنبال کسانی که به دنیایی که او را از خانوادهاش جدا کرده است، عشق میورزند.
خیلی به ما خوش گذشت فضا خوب بود، کیفیت فیلم خوب بود، اکت ها به موقع و جذاب بود پیشنهاد میکنم
عالی بود