سناریو

هر هفته برای بردن داروهای سالی به خانه‌اش می‌روید، اما او هر بار شما را غریبه می‌پندارد.این بار، پس از تلاش بسیار، اجازه ورود می‌دهد و با لبخندی مرموز زمزمه می‌کند: “بیاین بازی کنیم!” اما ناگهان همه چیز از کنترل خارج می‌شود.سالی وحشت‌زده فرار می‌کند، درها بسته می‌شوند و شما در اتاقی گرفتار می‌شوید که مرز بین واقعیت و توهم در آن محو شده است.