سناریو
روزگار و زندگیش سخت میگذشت.
همه چی از روزی که مجبور شد بیاد داخل این خونه زندگی کنه بدتر شد.
به هر سختی ای که بود، با پول کمی که از راه شستن مردهها بدست می آورد، زندگیشو میچرخوند.
زندگیش خیلی سخت بود، تو این شرایطی که داشت، دختر کوچولوش هم مریض بود و روز به روز بدترمیشد.افسردگی و گوشه نشینیش از اون روزی شروع شد که زنش فوت کرد و اون حتی پولی نداشت که بخواد زنشو خاک کنه و حالا فقط برای زنده موندن دخترش که تنها دارایی زندگیش تو این دنیا بود نفس میکشید و زندگی میکرد.یه روز مثه همه ی روزای تکراری زندگیش از سرکار برگشت و به دنبال دخترش رفت که با هم به خونه برن، طبق معمول همیشه بخاطر لباسای بدی که داشت نزدیک مدرسه نشد و اینسمت خیابون وایساد تا دخترش بیاد.زنگ مدرسه خورد و دخترش بیرون اومد با دیدن تموم زندگیش لبخند به لباش اومد اما این لبخند چند ثانیه بیشتر طول نکشید با صدای ترمز ماشین لعنتی، زندگیش سیاه تر از قبل شد...امید زندگیش حالا دیگه جونی نداشت، اونی هم که به دخترش زد فرار کرد و حالا نه دیگه جای دفنی برای دخترش بود و نه پولی داشت که بتونه جاییو براش بخره.
با تموم بیچارگیش دخترش روبرداشت و آورد خونه، داخل خونه غسلش داد و دفنش کرد.اما بعد از اینکه تنها دلیل زندگیشم از دست داد همه چیش عوض شد، حالا دیگه به یه غسال عصبانی و سنگ دل تبدیل شده که هر شب یه تعدادی از افراد رو دعوت میکنه به خونش ولی هیچ کس از سرگذشت این افراد خبر نداره…..حالا این بار نوبت شماست ، غسال شمارو به خونش دعوت کرده، دعوتی که معلوم نیست بعدش چی پیش میاد…
عالی بود
عالی بود